داستان غم انگیز ندا و سیاوش

سلام ارمین جان ممنونم که این فرصتو دراختیارم گذاشتی که بتونم بالاخره دردودل کنم, اسمم نداست 21سالمه داشجوی ترم 7هستم ترم 3 که بودم باسیاوش اشناشدم اون تهران بودومن قزوین دوسش داشتم خیلی زیاد بخاطر مخالفت مادرم دوماه بعدازدوستیمون باهاش بهم زدم اون روز بدترین روز زندگیم بود کسی نبودحتی صدای هق هقامو بشنوه اون بهترین بودتوو 2ماه دوست داشتنشو بهم ثابت کرد5ماه که گذشت دیدم نمیتونم فراموشش کنم مادرمو راضی کردم باهزار بدبختی بعدم زنگ زدم به سیاوشو ازش عذرخواهی کردم و گفتم که اینحوری شده سیاوش برگشت انگار دوباره زنده شده بودم خیییلی خوشحال بودم یه سال هرهفته پنجشنبه ها پیشم بود قزوین جای گشتنی زیاد نداشت اما من حتی توخیابون هم که باهاش قدم میزدم واسم عالمی بود به همه چی با اون قانع بودم وا اینکه دوست پسرای دوستام هرروز میدیدنشون از نظرمادی هیچی واسشون کم نمیذاشتن اما من هیچ توقعی از سیاوش نداشتم هیچی فقط همینکه توو قلبم بود همینکه کلا بود واسم دنیایی بود توو این یک سال ما حتی یک بارهم باهم دعوا نکردیم حتی یه بار دقیقاهمونی بود که من توو رویاهام تصورمیکردم اما یه روز یه خواستگارخوب اومد واسم و از بین اون همه خواستگارام تنهاکسی بود که بابام قبول کرد من به سیاوش گفتم گفت خودم میام خواستگاریت گفت باخونوادش صحبت میکنه امادرست روز قبلی که میخواست حرف بزنه همه ی دوستام حتی خونواده اشون توو گوشم میخوندن که سیاوشو ولش کن سنش کمه زوده و اینا منم که اونموقع یه ادم دهن بین بودم قبول کردمو شبش به سیاوش گفتم نه ما بهم نمیخوریم کلی بهونه ی الکی هم اوردم که بره اما دنیام رفت ماه شبهای تاریکم رفت دیگه هیچی واسم مهم نبودهیچی یه دخترافسرده توو گوشه ی اتاق بودمو هیچکی هم درکم نمیکردکاش این روزا واسه هیچکی نیان بعداز7ماه بیخبری از سیاوش حتی اونم باهام تماس نگرفته بود زنگ زدم ازش عذرخواهی کنم صداشوکه شنبدم زبونم بند اومدوروحم به پرواز خیلی دوسش داشتم اما اون گفت که دیگه برنمیگرده گفت دیگه ازمن نا امید شده گفت دوسم داره امانمیتونه برگرده چون درست نیست گفت دیگه واسه خودش هدف داره گفت هنوزم منو واسه ایندش میخواداما نمیشه که دوست باشیم باهم باید یه5-6سالی صبرکنم گفت هراز گاهی میتونیم باهم در تماس باشیمو حال همو بپرسیم منم گفتم بخاطرش تا اخرعمرمم میمونم 4ماه به هم زنگ میزدیم و حال همومیپرسیدیم امااخرای شهریور بود حس کردم که خیلی سرد شده ودیگه اصلن منونمیخواد بهش زنگ زدم گفتم سیاوش دیگه منو دوست نداری؟اونی که بهم گفت ماباهم تلاش کنیم به هدفمون که رسیدنه به همه برسیم اونی که طاقت اشکای منو نداشت اونی میدونست من بی اون میمیرم گفت مانمیتونیم به هم برسیم واست ارزوی خوشبختی میکنم اون منو کشت اون منو توو دریای اشکی که بخاطرش ساخته بودم غرق کرد سیاوشم رفت زندگیم رفت اون شب داشتم از بغض خفه میشدمو نبود کسی دلم میخواست یکی باشه و بغلش کنمو بلند بلندگریه کنم داد بزنم اماهیچکی نبود من حتی کادوی تولدشوگرفته بودم که مهربدم بهش اما روزگار باهام بدکرددلم شکست بدجوروالان که 4ماه گذشته هنوز نتونستم فراموشش کنم با اینکه ازش خیلی ناراحتم حس میکنم بایکی هستش نمیدونم اما فقط اینو مطمئنم که خیلی دوسش دارم من حتی اشتباهمم قبول کرم و پشیمونم ولی چه فایده.الان یه خواستگار دیگه دارم که همه شرایطش خوبه و بعداز عیدمیخوادبیادخواستگاری میخوام قبولش کنم فقط بخاطر خونوادم که ارزوشونه عروس شدنه دخترشونو ببینن خوشبختیشوببینن هیچکی هیچکی واسم سیاوش نمیشه و میدونم هیچوقت فراموشش نمیکنم و الان فقط و فقط بزرگترین ارزوم اینه که نه توو خواب نه توو رویا توو واقعیت توو بیداری خودش بیاد و برگرده همین((



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: